خدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن

شاعر : صائب تبريزي

دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کنخدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کننمي‌گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کندل ميناي مي را مي‌کند جام نگون خالي
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کندرين وحشت سرا تا کي اسير آب وگل باشم؟
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کنبه گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کنحضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کنبهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌اي دارد